حضورت همچون معمای حلناشدنیست...
تو آنقدر ساده و راحت آمدی که من شیفته صداقت و سادگیات شدم، نمیخواهم به این زودی ها از دستت بدهم،
مرا تنها نگذار!کاش می شد قایق خسته جسممدر ساحل وجودت آرام گیرد..
و من می توانستم کوله بار سنگین دردهایم را دربیراهههای بیقراری، آنجا که دست هیچ آدمی زادی به آن نرسد رها کنم..
ومجبور نبودیم در میانه راه، دیوار سرد جدایی را پیش روببینیم. کاش تا آخر راه دل به جاده می سپردیم مثل سایه، مثل رویا...
آیاطاقت میآورم این همه خاطره را رها کنم و آیا تو می توانی با بیاحساس تریناحساسها رها شوی!؟
و آیا از این مرداب و پهن دشت وسیع به سلامت خواهیمگذشت؟؟؟